باز هم ادامه
فریاد کشیدم...خدایا...خدایا...مرا چه می شود اینجا!!میان این همه تنهایی..پس من چه...؟! میان این همه سردی آدمها یخ زده ام..تو نباید بروی...!!
دلم رنج رفتن آدمی را نمی تواند تحمل کند..تو که دیگر...!!ببین جایی از دلم هنوز تو هستی...فراموشت نکرده ام... تو هم مثل انسانها شده ای!!عاشق می کنی و میروی..ببین..نمی توانم بگریم...
خدایا..هم چون کویری انتظار بارش از تو بودم..خودت پا پیش نهادی و مرا خواندی...و اینگونه رهایم کردی...
گویی خدا گوش بسته بود و نمی شنید این حرفها را..حال تنها سایه ای از او را می شد دید..
و خدا می رود و می رود.. می رود... و من تنها و تنها و تنها تر ...تنها مکث کردم و دیدم که او محو می شد...
باز هم دلم از غم نبودن کسی ناله بر آورد..بیچاره دلم.. چه قدر ساده می شکند میان انسان و خدای خویش...
به کنجی از خانه ی بی خدا رفتم و نشستم...تنهای تنها..کسی نیست..حتی...!!!بغض ها از دلم به گلویم می آمدند...پر از شرم بودم و لبریز از هوای گریه...آسمان دلم دوباره بی ستاره گشت..نه..این بار دلم بی آسمان و ماه وستاره شد...
برخاستم.. گام برداشتم.. برای التماسش..نرو خدا...برگرد...من از این تنهایی پر لز وحشت می ترسم...
حیران و سرگردان لابه می کردم..آنجا جز بیابان شبیه به چیز دیگری نبود..خدا که رفت درخت و آب و گل هم رفت..بوی عشق هم رفت.. و من میان بیابان اینجا..چه قدر سرد است...خدایا...